سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلمه خبر در لغت نامه دهخدا

خبر. [ خ َ ب َ ] (ع اِ) آگاهی . آگهی . اطلاع . وقوف . (از ناظم الاطباء) : 
خبر شد ورا زآنکه افراسیاب 
چو کشتی برآمد ابر روی آب .

فردوسی .


چو اندر نصیبین خبر یافتند
همه جنگ را تیز بشتافتند.

فردوسی .


چیزها خواستی پنهان چنانکه ... کس خبر نداشت . (تاریخ بیهقی ). امیر را بر آن آورده بودند که ناچار آلتونتاش را فرو باید گرفت ... تا خبر یافتند ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود رفته بود. (تاریخ بیهقی ). هرچند خوارزمشاه از این چه گفتم خبر ندارد. (تاریخ بیهقی ).
درین حدیث خبر نیست سوی جانوران 
خرد گوای من است اندرین قوی دعوی .

ناصرخسرو.


مرا خبر نه از انک این جهان مردفریب 
بدست راست شکر دارد و بچپ حنظل .

ناصرخسرو.


زآن رطب آن شب که بری داشتم 
بی خبرم گر خبری داشتم .

نظامی .


جان چه باشد جز خبر در آزمون 
هر کرا افزون خبر جانش فزون 
جان ما از جان حیوان بیشتر
زانکه زو ما را فزون باشد خبر.

مولوی .


تا خبر دارم ازو بی خبر از خویشتنم 
با وجودش ز من آواز نیاید که منم .

سعدی .


درد نهانی به که گویم که نیست 
با خبر از درد من الا خبر.

سعدی (طیبات ).


خبرت هست که دیریست ز ما بی خبری .

سعدی .


آن تهی مغز را چه علم و خبر
که بر او هیزم است یا دفتر.

سعدی (گلستان ).


دوران باخبر در حضور و نزدیکان بی بصر دور. (گلستان ).
ترا که هیچ ز احوال خود خبر نبود
ز حال خود دگری را خبر چگونه کنی .

مغربی .


باخبر ؛ بااطلاع . صاحب وقوف . آگاه . دانا : 
اولیا اطفال حقند ای پسر
در حضور و غیبت ایشان باخبر.

مولوی .


درد نهانی به که گویم که نیست 
با خبر از درد من الاخبر.

سعدی (طیبات ).


دمی سوزناک از دل باخبر
قوی تر ز هفتاد تیر و تبر.

سعدی (بوستان ).


از اخبار و احوال ملوک و ملک واقف و باخبر. (از ترجمه ? محاسن اصفهان ص 96).
نخواستم نیز که هیچکس از متعلقان از حال من باخبر شود. (انیس الطالبین ص 30).
باخبر بودن ؛ بااطلاع بودن . عالم بودن . واقف بودن .
بی خبر ؛ بی اطلاع . ناآگاه . بی وقوف : 
بس بی خبرست زاندکی عمر
زان خنده ? غافلان زند صبح .

خاقانی .


ز حال جهان بی خبر نیستم .

نظامی .


زان رطب آن شب که بری داشم 
بی خبرم گر خبری داشتم .

نظامی .


تو ای بی خبر همچنان در دهی 
که بر خویشتن منصبی می نهی .

سعدی (بوستان ).


یکی طشت خاکسترش بی خبر
فرو ریختند از سرایی بسر.

سعدی (بوستان ).


خیال روی توام دوش در نظر می گشت 
وجود خسته ام از عشق بیخبر میگشت .

سعدی (بدایع).


گرمن از دوست بنالم نفسم صادق نیست 
خبر از دوست ندارد که ز خود بی خبرست 

سعدی (طیبات ).


بی خبری ؛ بی اطلاعی : عالم بی خبری ؛ عالم بی اطلاعی ، کنایه از مستی ، ناهوشیاری .
خبر آمدن ؛ اطلاعی راجع به امری بگوش رسیدن . رجوع به خبر آمدن درردیف خود شود.
خبر آوردن ؛ پیغام آوردن . اطلاع راجع به امری دادن . رجوع به خبر آوردن در ردیف خود شود.
خبر بردن ؛ مطلبی را بگوش طالب آن رسانیدن .
- || سخن چینی کردن . رجوع به خبر بردن در ردیف خود شود.
خبر پرسیدن ؛ کسب اطلاع کردن : 
زنهار که چون میگذری بر سر مجروح 
ازوی خبری پرس که چون میگذراند.

سعدی .


خبرچینی ؛ نقل مطلبی از یکی به دیگری بی رضای او. رجوع به خبرچینی در ردیف خود شود.
خبر خواستن ؛ تقاضای کسب اطلاع کردن . مطالبی را جویا شدن . رجوع به خبر خواستن در ردیف خود شود.
خبر دادن ؛ اطلاع دادن . آگهی دادن .رجوع به خبر دادن در ردیف خود شود.
خبردار ؛ مطلع باش . آگاه باش . بردابرد.
|| (نف مرکب ) آگاه . مطلع.
خبر داشتن ؛ با اطلاع بودن ، آگهی داشتن . واقف بودن : 
زان رطب آن شب که بری داشتم 
بی خبرم گر خبری داشتم .

نظامی .


گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست 
خبر از دوست ندارد که ز خود بی خبرست .

سعدی (طیبات ).


خبر رسیدن ؛ اطلاع راجع به امری بدست آمدن . وصول آگاهی . رجوع به خبر رسیدن در ردیف خود شود.
خبر شدن ؛ مطلع شدن . آگاهی یافتن : 
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
آنرا که خبر شد خبری باز نیامد.

سعدی .


رجوع به خبر شدن در ردیف خود شود.
خبر کردن ؛ مطلعکردن . اطلاع راجع به امری دادن . رجوع به خبر کردن درردیف خود شود.
خبرکش ؛ آنکه کسب اطلاع کند تا بگوش دیگری رساند. خبرچین . سخن چین . رجوع به خبرکش در ردیف خود شود.
خبرکشی ؛ عمل خبرکش .
خبر کشیدن ؛ کسب اطلاع کردن و بگوش دیگری رسانیدن . رجوع به خبر کشیدن در ردیف خود شود.
خبر گرفتن ؛ کسب اطلاع کردن . کسب آگاهی کردن . رجوع به خبر گرفتن در ردیف خود شود.
خبر گفتن ؛ اطلاع دادن . آگهی دادن . مطلع نمودن . نقل اطلاع کردن : 
باهر که خبر گفتم از اوصاف جمالش 
مشتاق چنان شد که چو من بی خبر افتاد.

سعدی (طیبات ).


خبرگیر ؛ خبرکش . سخن چین . خبربر.
خبرگیری ؛ عمل خبرگیر.
خبرگیری کردن . کسب اطلاع کردن . کسب آگاهی کردن .
|| خبرکشی کردن . رجوع به «خبرگیری کردن »در ردیف خود شود.
خبریافتن ؛ مطلع شدن . واقف شدن ، آگاهی یافتن . علم پیدا کردن : 
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت 
از بی خبری زو بجهان رفت خبرها.

خاقانی .


رجوع به خبر یافتن در ردیف خود شود.
صاحب خبر؛ مطلع. واقف . آگاه .
|| آن چه نقل و حدیث شود اعم از آنکه قول باشد یا کتابت . ما ینقل و یحدث به قولاً او کتابة . (اقرب الموارد) (متن اللغة) (معجم الوسیط) (تاج العروس ) (لسان العرب ). مقابل عیان ، نباء. ج ، اخبار : 
کنون از منوچهر گویم دگر
وزان شاه آزاده گویم خبر.

فردوسی .


ز خوبی و دیدار و فرّ و هنر
بدانم که دیدنش بیش از خبر.

فردوسی .


نه را یافته خصم اندر آن حصار بجهد
نه زان حصار فرود آمدی یکی بخبر.

فرخی .


چون هست عیان تکیه چه باید بخبر بر.

عنصری .


زخبر بر عیان قیاس کند
که عیان را بود دلیل خبر.

عنصری .


دروغ زیر خبر دان و راست زیر عیان 
اگر دروغ تونیکوست راست نیکوتر.

عنصری .


خبر هرگز نه مانند عیان است 
یقین دل نه همتای گمان است .

(ویس ورامین ).


و خبر در پارسی افتاد که بازداشته را فردا بخواهند برد. (تاریخ بیهقی ). مردم رزان چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخته بودند. (تاریخ بیهقی ). خبر آن بدور و نزدیک رسید و دوست و دشمن بدانست . (تاریخ بیهقی ). چون خبر حرکت ما از نشابور بدیشان رسید برادر ما را موقوف کردند. (تاریخ بیهقی ).
خبر زآنچه بگذشت یا بود خواست 
ز کس ناشنیده همه گفت راست .

اسدی .


عیان این کجا گفتم فزون است از خبر ایرا.

قطران .


ای کرده قال و قیل ترا شیدا
هیچ از خبر شدت بعیان پیدا.

ناصرخسرو.


بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی 
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا.

ناصرخسرو.


نگاه کن که بدین حرفها چگونه خبر
بجان زید رساند زبان عمرو همی .

ناصرخسرو.


تا غره گشته ای بسخنهایی 
کاینها خبر دهند همی زانها.

ناصرخسرو.


یک عیان نزدیک من فاضلتر از سیصد خبر.

ازرقی .


کرا عیانیه باشد خبر چه سود کند؟

(از اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید).


عشوه ? صبح کاذب است کز او
خبر آفتاب نشنیدم .

خاقانی .


خبر برآمد کان آفتاب شرع فرو شد
هزار آه ز هرک آن خبر شنود برآمد.

خاقانی .


گر آن صورت بدین رخشنده جانست 
خبر بود آن و این باری عیانست .

نظامی .


خبری که دانی دلی بیازارد مگوی تا دیگری بیارد. (گلستان ).
آنجا که عیان است چه جای خبرست .

مغربی .


امثال :
خبر با واگون عقبی است ؛ بمزاح . به معنی هرقدر منتظر باشید ثمری ندارد.
خبر بد پنهان نمی ماند .
خبر بد زود میرسد .
خبر مرگ زود میرسد . (از امثال و حکم دهخدا).
خبر مرگ مخفی نمی ماند .
خبر هرگز نه مانند عیان است 
یقین دل نه همتای گمان است .

(ویس و رامین از امثال و حکم دهخدا).


خبری که دانی دل بیازارد مگو تا دیگری بیارد . سعدی (از امثال و حکم دهخدا).
بدخبر ؛ آنکه خبر بد بگوش مردم رساند : 
چون بوم بدخبر مفکن سایه پرخراب 
در اوج سدره کوش که فرخنده طایری .

سعدی .


خبر پراکندن ؛ انتشار خبر دادن . در این روزها اغلب این کلمه برای نشر خبر بوسیله ? رادیوها بکار میرود. پخش کردن خبر.
خبرپراکنی ؛ عمل پخش خبر. عمل انتشار خبر. چون عمل پخش خبر بوسیله ? رادیو.
خبرگزار ؛ مخبر.
- خبرگزاری ؛ عمل فراهم آوردن خبر و در اختیار منابع پخش ، چون رادیو و روزنامه گذاردن . || هوشیاری . مقابل مستی :
تا نپنداری کاشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی بخبر باز آمد.

سعدی (خواتیم ).


|| آن خاطره ای که بعد از کسی بازماند و یادی از او باشد : 
ای سهی سرو ندانم چه اثرماند از تو
تو نماندی و در آفاق خبر ماند از تو.

خاقانی .


|| اطلاع و آگهی ، که درباره ? مرگ کسی رسد. نعی . بروانشا?ا? خبرت بباید یعنی خبر مرگت برسد. || در اصطلاح مطابع، مطالبی که افراد دست نویس میکنند و به چاپخانه ها می دهند تا از روی آن بچاپ رسد. اصل دست نویس مطالب چاپ شده . || در اصطلاح روزنامه نگاری ، مطالبی که در روزنامه ها نسبت بوقایع جهان می نویسند و انتشار می دهند.
خبرنگار ؛ آنکه برای روزنامه یا مجله ای کسب خبر کند.
خبرنگاری ؛ عمل خبرنگار، عمل فراهم آوردن خبر،بوسیله ? خبرنگار برای روزنامه یا مجله .
|| خبر در اصطلاح نحوی و دستوری : در کتاب «انموذج » ضمن تعریف «مبتدا» و «خبر» خبر چنین آمده است : المبتدا وخبره اسمان مجردان عن العوامل اللفظیة للاسناد کزید قائم فانهما اسمان مجردان عن العوامل اللفظیة و اسنداحدهما و هو «قائم » الی الاخر و هو «زید» و المسندالیه اعنی «زبداً» یسمی «مبتدا» و المسند اعنی قائماً یسمی «خبراً». در «صمدیه » چنین آمده است : المبتدء هوالمجرد عن العوامل اللفظیة مسنداً الیه او الصفة الواقعة بعد فی او استفهام رافعة لظاهر او حکمه ... و الخبر هوالمجرد المسند به و هو مشتق و جامد. در الفیةابن مالک خبر چنین تعریف شده است :
مبتداء زید و عاذر خبر
ان قلت زید عاذر من اعتذر
و اول مبتداء والثانی 
فاعل اعنی فی اسارذان 
وقس و کاستفهام النفی و قد
یجوز نحو فائز اولوالرشد
والثانی مبتدا و ذاالوصف خبر
ان فی سوی الافرادطبقا استقر.

منبع: دهخدا